بهاره قانع نیا - تازه بابا از درمانگاه آمده است. سرم تقویتیاش را زده است اما مثل آتش شعلهور شده! مامان از پارچ بلور روی میز، یک لیوان آب پر میکند و میدهد دست بابا. بعد مینشیند کنارش.
بابا یکنفس آب را مینوشد و دستش را محکم میکوبد روی زانویش. صدایش را میاندازد روی سرش و شروع میکند از اول به قول خودش خرابکاریهای من را شمردن. غمگین هستم اما سکوت کردهام. دوست دارم بابا سریعتر دقدلیهایش را تمام کند و نوبت به من برسد.
دلم میخواهد حرف بزنم و از کارهایم دفاع کنم اما در چهرهی مامان و صدای بابا چیزی هست که دهانم را میبندد.
- پا شده اومده در مغازه، نه سلامی، نه علیکی، نه خداقوتی، یک راست رفته سر اصل ماجرا. توی چشمهای من زل میزنه و میگه: «من میخوام کسبوکار خودم رو داشته باشم. از شما توقع حمایت دارم!»
مامان روی مبل کمی جابهجا میشود و با دلخوری نگاهم میکند. بابا ادامه میدهد: «هرچی بهش میگم پسرجان، تو هنوز سنی نداری که بخوای کسبوکار راه بیندازی. فعلا تنها وظیفهات درس خوندنه، تو گوشش نمیره که نمیره. پاش رو کرده توی یک کفش و هی حرف خودش رو تکرار میکنه!»
بعد چشمهایش را سمت من میچرخاند: «۱۰بار بهت گفتم میخوای کار کنی، فقط تابستونا، اون هم فقط در مغازهی خودم، زیر نظر خودم. توی سال تحصیلی فکر و ذکرت باشه درس و مشق و مدرسه! تمام.»
مامان دستبهدامان پارچ روی میز میشود و دوباره لیوان بابا را پر از آب میکند و میدهد دستش. بابا ایندفعه هم لیوان را یکنفس سر میکشد اما نمیدانم چرا هربار بعد از خوردن آب خشمگینتر میشود. انگار به جای آب طوفان خورده باشد!
مامان سعی دارد پادرمیانی کند و قضیه را فیصله دهد: «نوجوان شده دیگه. هرروز صد مدل فکر و ایدهی جدید میآد توی ذهنش. طفلک تجربه نداره، خیال میکنه باید همه رو به زبون بیاره. شما ببخشیدش. الکی قد کشیده و هیکل بزرگ کرده. در حقیقت بچه است هنوز.»
حالا بابا آرامتر است اما کسی که آتش گرفته و شعلهور شده من هستم.
کلمات تلخ مامان را توی قلبم مرور میکنم: «من طفلکم؟! الکی قد کشیدهام و هیکل بزرگ کردهام؟! بچهام هنوز؟!»
سرم داغ میشود، چشمم خیس. اگر حرفی بزنم، بیادبی میشود. برای همین، سکوت میکنم. شبیه ابری هستم خاکستری.
بلند میشوم بروم توی اتاقم. مامان انگار حسم را فهمیده و میخواهد دلجوییام کند: «البته اینم بگم که پسرم زرنگه واقعا. اگر حرفی میزنه حتما دلیلی داره واسهش. آره پسرم، عطاجان؟ دلیل اینکه میخوای کار کنی چیه؟»
بین ماندن و رفتن توی اتاق دودل میشوم. بابا را نگاه میکنم. حالا چهرهاش آرامتر شده، جوری که انگار شرایط شنیدن حرفهای مرا دارد. معطل نمیمانم و شروع میکنم: «من واقعا دوست نداشتم شماها رو ناراحت کنم اما اگر حرف دلم رو به شما نگم، به کی بگم؟
اگه توقع حمایت و پشتیبانی از شما نداشته باشم، از کی داشته باشم؟ شما میدونید که من همیشه عاشق هنر بودهام و هستم. از بچگی پیش استاد معرقکاری کردهام. الان هم واقعا توی این زمینه حرفی برای گفتن دارم.
هفتهی گذشته توی کلاس کار و فناوری صحبت این شد که بیایم و از همین حالا روی استعداد و تواناییهامون سرمایهگذاری کنیم. دبیرمون پیشنهاد داد همه با کمک هم انباری مدرسه رو تمیز کنیم و تبدیلش کنیم به یک کارگاه عملی.
یعنی مثلا هرکس غرفهی کوچکی برای خودش داشته باشد و توی اون خدمات ارائه کنه، از آموزش مهارت گرفته تا قبول سفارش. منتها نیاز به رضایت والدین و تجهیزات اولیه داره.
برای همین، من اومدم سراغتون. میخواستم کمکم کنید تا بتونم غرفهی خودم رو داشته باشم و در وقتهای آزاد کار کنم. همین!»
مامان و بابا با اینکه ساکت بودند، میشد سکوشان را نشانهی رضایت دانست.